هستی به یاد ترنجی افتاد که سلیم به او داده بود و مادر بزرگ روی بخاری زیر عکس پسرش گذاشته بود و گفته بود این همان اترج است و هستی گفته بود: «نه، ترنج است. و تورانجان گفته بود ترنج و اترج یکی است مربایش میکنیم و یک شب دیگر که آمد...» هستی گفت: «نه» بگذار همان جا زیر عکس پدرم باشد. چرا سلیم به او ترنج داده بود؟ چرا هستی را به یاد نارنج و ترنج انداخته بود؟ آیا میخواست بگوید که اگر بخواهم تو را بچینم، فریاد خواهی کرد آی چید... آی چید... نچین دردم می آید آخر اینجا قلبم است اینجا مغزم است.... یاد مهرماه خانم یاد قصه دختر نارنج و ترنج یاد چشمان سلیم یاد مراد