سرد بود. دست گورکن داشت میلرزید، صورتش میلرزید، پاهایش میلرزیدند، لبهایش هم. گورکن همراه بدنش میلرزید و میخواست بیل را رها کند روی زمین و خاک را بریزد روی خاک و بگذارد بدود برود ــ کجا. میخواست فرار کند، فرار ــ کجا؟ اما نه از ترس، نه از مردهمرد، مرگخورده، از باد که بود. باد بود و بهسرعت. باد بود و حمله میکرد و نه به زنده و نه به مرده، هیچکدام، رحم نمیکرد؛ زنده میلرزید، مرده میلرزید. زنده و مرده، گور و گورکن و گورستان، همه میلرزیدند و میخواستند پا به فرار. اما نه، این باد نه، باد نبود. حتم دارم. داشتم انگار جمعیتی از مردگان میدیدم در برابرم، میدیدم راه افتاده بودند در گورستان و جوری سمت من قدم برمیداشتند که انگار داشتند حمله میکردند به من، حمله به قاتلشان. میدیدم که تا یکیشان از من میگذشت، ضربتی خورده بودم و، با هر ضربه، بر خاک میریختم از خودم، از تنم مشت مشت و ماسه ماسه صورتم از ترکهای صورت میریخت.