.... دست راست طریقت، روی سینهاش بود. الموسوی دستش را باز کرد. یک قطعه عکس بود. آن را محکم به سینه خود چسبانده بود. عکس را از دستش بیرون کشید. عکس به خون آغشته شده بود. نگاه کرد. عکس یک پسربچه بود. صحنه جگرسوزی بود. از شدت ناراحتی نمیدانستم چه کار کنم. میدانستم طریقت دلش برای خانواده و بچهاش تنگ شده بود. چند بار پیش من گفته بود دلتنگ خانوادهاش شده است. خجالت میکشید پیش ما ابراز احساسات کند. نمیخواست ما تحت تأثیر قرار بگیریم. آن هم در شرایطی که باید با روحیه جنگجویی به پیش میرفتیم. میرفت کنارگوشهها تنها که میشد به عکسهای خانوادهاش نگاه میکرد. توی دلم غم سنگینی .نشست. آن روز حالمان گرفته شد. کاری هم از دستمان برنمیآمد.....