افراط اینه که انتقام رو به آدم ها .بسپری اون جوری هیچ وقت تمومی نداره مقابله به مثل حمله و ضدحمله خصومت بی پایان چشم در برابر ،چشم دندان در برابر دندان و بچه در برابر بچه این طوری دنیا بیچشم و بی دندون و بیبچه میمونه تو خواهر من رو کشتی واسه همین من برادر تو رو کشتم واسه همین تو پسر من رو کشتی واسه همین من پسرعموت رو کشتم...»
هکس پسر نوجوانی است که در اثر یک حادثه به یک دختربچه صدمه میزند و از خواهر بزرگتر او کتک مفصلی میخورد هکس ناراحت از این اتفاق ناعادلانه به اعماق جنگل فرار می کند در آنجا کلبه ای میبیند که پیرزنی در آن زندگی میکند پیرزن بلوطی به هکس میدهد و میگوید که برای انتقام گرفتن کافی است بلوط را بشکند در این صورت آن دختر برای همیشه از زندگی حذف میشود بدون آنکه کسی او را به یاد بیاورد.