چارلی ریز یازده ساله، از کلاس چهارم هر روز یک آرزوی پنهانی میکرد. او حتی فهرستی از روشهای گوناگون آرزو کردن داشت. اما زمانیکه به کوهستان خط الرأس آبی رسید تا با خانوادهای زندگی کند که به زحمت میشناخت. به نظر غیر ممکن میرسید که آرزویش برآورده شود، تا زمانیکه سگ ولگرد استخوانی به نام جناق آرزوها را ملاقات کرد که قلبش را تسخیر کرد و هچنین با پسر همسایهای به نام هاوارد آشنا شد که رفتاری شگفت انگیز داشت. ناگهان چارلی دریافت که آنچه که او فکر میکرد میخواهد، ابدا آن چیزی نبود که او نیاز داشت…