شیخ برکت نگاهی متبسم به آشیخ احمد می کند و از روی رودخانه عبور کرده، به جانب دیگر رودخانه می رود. آشیخ احمد با مشاهده این کرامت کتاب هایش را برمی دارد و به دنبال پیر روان می شود، اما برخلاف او در آب فرو می رود شیخ برکت با چوبدستی اش به کتاب ها اشاره کرده و می گوید: کتاب ها را بینداز و با من همراه شو!
صدای آشیخ احمد چه سخت بود رها ساختن کتاب هایی که یک عمر مونسم بودند، بخشی از وجودم نه همه وجودم بودند پاره های روحم آشیخ کتاب ها را به آب می اندازد و آنگاه با حیرت تمام خود را سبک تر از پر می یابد و بالا می آید. همچون شیخ برکت روی آب راه می رود و به طرف دیگر رودخانه پا می گذارد. صدای آشیخ احمد احساس سبکی عجیبی میکردم. انگار این من نبودم که با روی آب می گذاشت. کسی مرا به پیش فرامی خواند تصویر خودم را در آب دیدم که به من می نگریست. من روی خودم با می گذاشتم.