ملکه از آنسوی تاریکی این دالانها، این سالنها و این اتاقها بیخبر بود. او در زندگی هرگز به دری بسته نخورده بود. حتی هرگز دری را باز نکرده یا به آن دست نزده بود. چیزی سرگردانکننده و از دسترفته در شیوه بازگشت او به سمت آپارتمان خود وجود داشت. او نیز به نظر نمیرسید درست بداند کجاست. میشتافت، اما لحظهای میایستاد، گویی از تهدیدی نزدیک که در کمین او بود میترسید. گشتی بیهوده زد، اما نتوانست خود را پنهان کند.