یک روز موش شهری به دیدن پسر عمویش موش روستایی رفت. موش روستایی با خوشحالی از او پذیرایی کرد و با روی خوش غذای اندکی که داشت جلوی او گذاشت. موش شهری غر زد که تو چطور به این غذای ساده و کم راضی میشوی؟ به شهر بیا تا به تو نشان بدهم زندگی کردن یعنی چه.
آنها به شهر رفتند. آخر شب وارد رستوران بزرگی شدند و شروع کردند به خوردن باقیماندهی غذاهای شب گذشته که ناگهان…