هشت ماه از آخرین ماجراجویی لیلی و رابرت میگذرد. رابرت به خانۀ پدر لیلی نقلمکان کرده و زندگی آرام در جریان است.
لیلی در این مدت متوجه میشود که قلبی که در بدنش میتپد یک قلب واقعی نیست بلکه یک ماشین پیوستهکار است که پدرش آن را اختراع کرده و اینگونه لیلی را از مرگ نجات داده است. لیلی احساسات متناقضی نسبت به این قلب مکانیکی دارد ولی بودن با رابرت کنار آمدن با شرایط جدید را برای او آسانتر کرده است.