بری هیولای مهربانی بود که تنها در جنگل زندگی میکرد. او دوست داشت تنها در جنگل قدم بزند و به آواز پرندگان گوش بدهد اما هیچوقت نمیتوانست، چون هر روز صبح تا بری میآمد، خرگوشهای کوچولو میپریدند توی بغل گرم و نرمش و حسابی نوازشش میکردند. آنقدر که همهی موهای تن بری کُرک و آشفته میشد. او از این همه نوازش و بغل کلافه و خسته میشد، پس تصمیم گرفت…