در این کتاب علاوه بر داستان مسخ، چند داستان دیگر هم از فرانتس کافکا میخوانید. کافکا وصیت کرده بود که نوشتههایش بعد از مرگش سوزانده شوند اما دوست صمیمیاش ماکس برود به این وصیت عمل نکرد و تعدادی از شاهکارهای ادبی قرن بیستم را از نابودی نجات داد. علاوه بر مسخ، در این کتاب، در سرزمین محکومان، گزارشی به فرهنگستان، هنرمند گرسنگی و لانه را میخوانید.
مسخ داستان جوانی به اسم گرگور زامزا است که یک روز صبح در هیبت یک حشره بزرگ از خواب بیدار میشود. هدف کافکا از نوشتن این داستان، بیان ناتوانی انسان در مقابله با تغییرات محیطی و مشکلات اجتماعی و روانی حاکم بر جامعه است. کافکا این مشکلات حلنشدنی را در ماجرای این کتاب که در خانواده گرگور میگذرد، نشان میدهد.
فرانتس کافکا در مسخ مضامینی همچون کمرنگ شدن انصاف و مهر و محبت حتی از سوی افراد نزدیک و عزیز خانواده و ناامیدی و حیرانی انسان در شرایط سخت را به تصویر کشیده است.