داستان خانوادهای را به تصویر میکشد که فعلا تنها سه عضو دارد: ریچارد، همسرش جوآن، و دختر نوزادشان ایوی. داستان از جایی آغاز میشود که دختر بیست سالهی ریچارد، کلوئی، پس از مرگ مادرش تصمیم میگیرد با ریچارد زندگی کند. کلوئی از زمان ازدواج دوم پدرش از او دلخور است و رابطهی سردی با پدرش دارد اما حالا بالاخره تصمیم به آشتی با پدر و مادرخواندهاش گرفته. جوآن، که داستان را به روایت او میشنویم، از آمدن کلوئی بیش از حد خوشحال است.