در بخشی از متن کتاب آمده است: «پدرم پشت سر هم حرف میزند و از تجسم بلاتکلیفی و بدبختی پیمان در فرودگاه لندن بلند بلند میخندد. گاهی وسط حرفهایش پیمان را فحش میدهد و جد و آبادش را لعنت میکند. گاهی هم تایید حرفهایش را از صفدر میگیرد. من اما دیگر گوش نمیدهم. اشکهایم هم دیگر نمیریزند. سردم است. شالم را بالا میکشم و پنجره را میبندم. سرم را به پشتی تکیه میدهم و با خودم میگویم: «این بار برای تو هم پوچ آمد پیمان.»»