در لندن ویکتوریایی، مکس مککندلس دانشجوی پزشکی است. او دستیار جراح عجیب و غریبی به نام گادوین بکستر شده و عاشق فرزندخواندهٔ گادوین زنی جوان با رفتارهای کودکانه بهنام بِلا میشود. گادوین فاش میکند که این زن باردار بوده و با پریدن از بالای پل خودش را کشته است. گادوین مغز این زن را با مغز جنین متولدنشدهاش جایگزین کرده و در نتیجه او صاحب ذهنی در حد یک نوزاد شده است. گادوین نامش را بلا بکستر میگذارد. مکس با تشویق گادوین از بلا تقاضای ازدواج میکند. بلا میپذیرد، اما همانطور که هوش او به سرعت رشد میکند، در مورد دنیای بیرون و همینطور وجود خودش کنجکاو میشود. او با کاوش، بدن خود را کشف میکند و با دانکن ودربرن یک وکیل فاسد که بکستر او را برای قرارداد ازدواج استخدام کرده است فرار میکند...