مادرم در طول تابستانی که ادوارد در بیمارستان سر کرد یک تصویر دور برایم بود، بیشتر اوقات من و پدرم بودیم در کمال تعجب او قصد داشت در موقعیت درست باشد و مسئولیت کارهای منزل را در نبود مادرم به عهده بگیرد. حتی وقت پیدا می کرد تا با من بازی کند. در خاطرم، تمام تابستان آفتابی بود. من و پدرم وقت های ناهارمان را در باغ های آبجوی میخانه می گذراندیم و من هر روز سیب زمینی برشته با طعم جوجه و لیموناد داشتم شام همیشه چیز تقریبا ناسالمی مثل ساندویچ یا ماکارونی حلقه ای با ذرت شیرین بود. وقتی مادرم ادوارد را به منزل آورد پدرم به حالت معمولش برگشت و خوشی متوقف شد. من مجبور بودم وقتی برادرم خواب بود به اطراف خانه بروم تا مزاحمش نشوم و اجازه نداشتم با او بازی کنم مبادا به او آسیب بزنم….