بابا، الان مامان را کشت!
این خبرحداقل دو کشته دارد، بچهها تا قبل از این اتفاق پدر برایشان پدر بوده است و مأمنی امن، و بعد از آن هیولایی که تمام عمر کابوسش را خواهند دید. هیولایی که دیگر اسمش پدر نیست. بچهها هر دو را به یکباره از دست میدهند. و درگیر کشمکشی درونی برای تمام عمر خواهند بود، پدری که دوست داشتند، پدری که هیولا شد، هیولایی که نمیدانند باید دوست داشته باشند یا نه؟ اصلا چطور؟
به یکباره دنیا برای آنها به آخر میرسد بدون آموزش و تمرینی از قبل، رهاشده در دنیا. تابآوردن در این وضعیت ترسناک بهخودیخود دردناک و سخت است چه برسد به اینکه منشأ این اتفاق طبیعی نیز نباشد.
بابا، الان مامان رو کشت!
این برای دیگران خارج از گود، تنها یک خبرِ ستون حوادث است که سرسری یا با دقت خوانده و رد میشوند، نه برای آنها که این داستان، داستان آنها است.
برای آنها دیگر این تنها یک تیتر از خبری در ستون حوادث نیست، این زندگی آنهاست یا بهتر باشد بگوییم زندگی آنها بوده که به قبل و بعد از شنیدن این خبر تقسیم شده، انگار که عکس هیروشیما قبل از نابودی را در کنار هیروشیمای بعد از بارش بمب اتمی بگذاریم!
بااینحال بسون میگوید این خبرِ ستون حوادث نیست، یعنی ما درون این داستان هستیم، کل جامعه درگیر آن و شخصیت اصلی است، دیگر قتل برای همسایه نیست، توی خانهی ماست، چهرهبهچهره، روبهرو، زل زده است توی تخم چشممان، نمیشود آن را خواند و رد شد، باید ایستاد و پرسید چه چیزی به مردی اجازه میدهد، حس مالکیت بر زندگی زنی را داشته باشد؟ با هر عنوانی که باشد، از عشق گرفته تا غیرت(؟) و ناموس(؟) و تعصب!