مجموعهداستان بههمپیوستهی «دوردستان» حول یک میخانه در شهری کوچک در کشور مکزیک میگذرد و هر داستان یک روایت از این مکان و آدمهای آن است.
در این کتاب مردی را خواهیم شناخت که روز اخراجش را از کارخانهای که سالیان سال در آن مشغول بوده است، روزِ ضیافتِ زندگیاش خواهد ساخت حتی اگر لجنمال و مست در راه برگشت به خانه در گلولای به خواب رَود. او درک کرده است و بس به تلخی این پوچی را که: «شادی مسئلهای بیش از اندازه لحظهای (است) و به ناگاه در خندهای تجلی (میکند)، با(شنیدن) خبری، با جرعهای مشروب ناب، اما درهرصورت ظرف یکلحظه دود میشود و زمان میبرد که بازگردد. آدم اکثر اوقات شاد نیست.» نیز بدین درک رندانه رسیده است: «اندک دفعاتی در زندگی پیش میآید که آدم بتواند قهرمان اول داستان باشد و انتظار ندارد که این موقعیت برایش رایگان تمام شود.»
در داستانی دیگر نویسنده، در ادامهی کاوش در سرنوشت پوچ آدمی، با فراداستان، از خود و حرفهاش، نویسندگی، نیز درنمیگذرد. خود را به قامت شاعری به تصویر میآورد که در جهانی فاقد معنا و موضوع، در جهانی که قافیه مرده و خاکسپاری شده است، حرفی برای گفتن نمییابد. حرفی اگر بوده باشد، گفته شده است، گویا حال تراژدی خود زبان است که دیگر کارکرد و نقشی ندارد. گویا هرآنچه امروز تحتعنوان زبان با آن سروکار داریم میراث خاکخوردهی گذشتگانیست که تا بودند نهتنها شنیده نشدند بلکه به جوخهی آتش سپرده شدهاند و جنس کلام و موضوع اندیشه و زندگیشان امروز کاربردی جز نقش بستن بر لوح یادبود ندارد.