وقت اخبار است. رادیو را روشن میکنم. گورباچوف میگوید: «شرق و غرب یک مفهوم جغرافیایی است.»
سیگاری آتش میزنم و به زندگی خاکستر شدهام فکر میکنم. ای کاش تیربارانشدگان جهان سر از خاک برمیداشتند.
در صفحات ابتدایی کتاب میخوانیم:
«از اداره که آمدم مادرم در آشپزخانه غذا میپخت. از دیدنم دستپاچه شد. خیال کرد سرش غر میزنم. از آشپزخانه آمدم بیرون که با خیال راحت به کارش برسد.ازش پرسیدم:«بیرون رفته بودی؟»
لبخندی ماتروی صورتش نشست:«نه، کجا دارم بروم.»
خواستم بگویم پس چرا غذا حاضر نیست؟ نگاهی به من کرد و گفت: «پیش ملوکخانم رفته بود. آخه از رشت آمده بود.»
ملوکخانم، دختر دایی مادرم بود.»