خودکاوی همیشه برایم سخت است؛ مخصوصا وقتی با احساسات منفی دست و پنجه نرم میکنم. چطور بگویم... آخر وقتی میدانم روی یک تکه زباله پا گذاشتهام، چرا باید آن را از زمین بردارم و از نزدیک نگاهش کنم تا بیشتر مطمئن شوم که زباله است؟! آرزو دارم راهی پیدا کنم تا کمتر در بدیها گیر کرده و بیشتر خوبیها را ببینم. میخواهم باز هم اشتباه کنم، شکست بخورم و مسیرهایی نو برای پیمودن بیابم. میخواهم از امواج هیجانات درونم لذت ببرم و به آنها به چشم ضربآهنگ زندگی نگاه کنم. میخواهم در دل ظلمت آنقدر پیش بروم تا کورسویی از نور بیابم و مدتها زیر چتر آن زندگی کنم. امیدوارم روزی به آرزویم برسم.