مذاکرات را گذاشتند توی چایخانه ی من و تو ، برای اولین بار بود که دل ام خواست به یادت کیک بپزم سیاه تر از کیکهای تو نشد، اما طعم کیک سوخته ی تو چیز دیگری بود رعنا همان روزها یاد گرفتم قهوه درست کنم برای خودم که نه برای این اجنبی های سربه راه شده نمی دانم چطور زبان هم را فهم می کردند. آخرش قهوه و کیک را که خوردند پا شدند گویی چایخانه ی ما را گز کنند نمی دانم کدام پدر نیامرز پیشنهاد داده بود این جا بشود خط مرزی کاغذ نوشته و پایش امضا زده بودند تو بگو سیداسماعیل مرده؛ نه سوالی نه رخصتی وارسی هایشان که تمام شد، چلاقی را فرستادند دست و پاشکسته به من بفهماند چی به چی شده رعنا، نمردیم و شدیم مرز جنگ جهانی یک تیغه کشیدم وسط چایخانه در دیگری آن طرف باز کردم نصف کلبه جزو ،متفقین، نصف مال متحدین. من و نقاشی تو شده بودیم مرکز ثقل دنیا.