و آغاز چنین بود...
پیش از این ما را نیز سر بودن جهان بود و همچو شماری دیگر در پیله خود تنیده مان روزهای روشن را به رسم تقویم، تکراری و شبانه های آرام را به قرار زمان، به خواب بی خبری می گذراندیم.گرچه به عادت رخوت انگیز عمر گرفتار بودیم اما شوق زندگی هنوز در ما نشانه داشت؛ میلی که قدم هایمان را از هیاهوی زیستن به راه های نرفته فرا می خواند. تجربه جهانی بدیع و ناشناخته با رویدادهایی به غایت دلهره آمیز و دور از انتظار که هر لحظه ما را به شکلی دیگرگون به ما می نمایاند تا در خود انسانی را دریابیم که فرسنگ ها از منیتش فاصله دارد که در پرتو هیچ نوری و در مقابل هیچ آینه ای شبیه ما نیست. این جان ناآرام و عصیانگرمان خارخاری در دل داشت و پی آن آرزو می رفت تا حسنی شهر آشوب در دیده مان درخشید و حزنی دل انگیز گرد جانمان گشت که عشق میزبان عمارت متروک عادت شده بود.