باید از خود بپرسیم که «گناه به چه میانجامد؟» پاسخ به این پرسش از تحلیل پیشینمان مایه میگیرد. اگر انسان مخلوقی است که در جماعت و برای جماعت آفریده شده است، و اگر گناه مسبب نابودی جماعت باشد، عاقبت گناه تنهایی است. تنها بودن هولناکترین وضعیتی است که انسان میتواند به آن دچار شود. این تنهایی، این فروبستگی که شخص منفرد را درون خود به بند میکشد، از همنوعانش منزوی میکندو او را میان ویرانههای دیوانهوار جماعت رها میسازد، نتیجه بدیهی و غایت اجتنابناپذیر گناه است. اگر گناه تباهی باشد، نتیجۀ آن تنهایی است.
تنهایی یعنی مرگ شخصیت. «روحی که گناه کند، خواهد مرد.» فروبستگی، مرگِ روح است، زیرا روح در ذات خود اهل جماعت است. روح بهموجب خلق انسان از روی تمثال خداوند اهل جماعت است. خلق انسان از روی تمثال خداوند مَنشی جماعتی دارد زیرا خدا خصلتی جماعتی دارد، سه شخص در یکی است که هر کدام با دیگری برابر هستند. آن جماعت بینقص در گرو عشق و ایمان کامل است، و عشق بهدنبال برابری با کسی است که دهشش را به او معطوف کند. ازبینبردن جماعتی که انسان در آن زیست میکند، نابودی مبنای نیروبخش زندگی اوست. این امر بدانجا میانجامد که در تنهایی مطلق و ناامیدی تمامعیار اندیشیدن متوقف میشود.