حقیقت این است که در میان این همه شلوغی در درون ذهنم، باید تلاش کنم تا شبیه دیگران به نظر بیایم. در حالی که این حقیقت ندارد. در نتیجه باید ماسک بزرگی بر روی چهره ام بزنم، ماسکی تقلیدی از رفتار دیگران که خودش باعث فرسودگی ذهنم می شود.
من نمی دانم الان که این نوشته را می خوانید در چه فکری هستید و روزتان چطور بوده است، اما این را می دانم بعد از خواندن آنچه در درون من است، درون شما هم تغییر خواهد کرد. صبور تر خواهید شد. شاید کمک کند شما هم صدای درونتان را بشنوید. صدایی که شاید یک عمر نشنیده گرفته بودید یا نخواستید که به آن گوش دهید. صدای خسته و کوچک درونتان را...
وقتی گوش دادن به من را شروع کردید، دیگر صدای مرا خواهید شناخت. کسانی را که مثل من حرف می زنند و شاید اصلا حرف نمی زنند. آن وقت شاید حتی صدای سکوت آن ها را بشنوید و شاید آن ها دیگر فکر نکند کسی آن ها را نمیفهمد و درک نمی کند.
این ها را مینویسم تا از امروز شما هم در این درک متقابل سهمی داشته باشید. از این لحظه به بعد، شما هم می توانید همراه من دنیا را از پنجره دیدگاه من نگاه کنید، برای چند روز عینک مرا به چشم بزنید تا ببینید دنیا را چگونه میبینم. شاید کمک کرد که مرا بیشتر بشناسید. شاید اینبار وقتی من را بیرون دیدید مرا بشناسید. شاید کمک کند تا بتوانید مرا درک کنید. این روایتی واقعی از انسان های نادیده گرفته شده ای مثل من است که در میان شما زندگی می کنند و من دختر بهار از پنجره اتیسم به دنیا نگاه میکنم. اینجا دریچه آبی بی پایان نگاه من است،دریچه آبیسم.