کودکان بزرگترین فلاسفهاند. صاحبان نابترین فلسفه، فلسفهای مبتنی بر فطرت، بر پایه یگانگی بیحدوحصر روان دستنخورده انسان با طبیعت، تواناترین فلسفه در آمیزش خیال و واقعیت، و چنان توانا که هر زمان اراده میکند، بیواهمه، مرزهای رویا و بیداری را در هم میریزد. اگرچه طبیعت، چنین رقم میزند که که این فلاسفه در سیری قهقرایی و با گذر به دوره نوجوانی، جوانی و بزرگسالی، آن میراث گرانسنگ را به فراموشی میسپارند؛ و این فراموشی ناگزیر، شاید از آن جهت است که حفظ کند هماهنگی و همرنگی جماعت نوآمده را با آنچه در کل، جامعهاش مینامیم. و بگذریم از اینکه حفظ ناخودآگاه میراث فلسفه کودکی، در بزرگسالی به شاعر و نویسنده شدن میانجامد، و در پی دارد ناهماهنگیها و ناهمرنگیهای گاهوبیگاه را به هزار شکل نامنتظم و ناجور! داستان ماهور و ترنج، حکایت شیفتگی و شیدایی کودک است، وقتی با تمام توان فلسفیاش در پی کشف ناخودآگاه خوشبختی است. در روایت داستان، گاه به فراخور فن نویسندگی، نیاز به اطناب و توضیح اتفاقات و رویدادهایی بود که البته در بازنویسی دوباره، مونز و مختصر شدهاند، به خاطر اینکه کار قرار بوده کارِ کودک و برای کودک باشد...