من می خواهم روزگارمان را روی روال بیاندازم و او از ناممکن ها حرف می زند. من می خواهم زندگی نخ کش شده ام را با او از نو ببافم و او حرف از محالات می زند تا اینجا آمده ام که بداند فقط اسم او در دلم است فقط یاد او در فکرم راه می رود و فقط محبت او در قلبم حضور دارد؛ اما نمی خواهد بفهمد. ترجیح می دهم کلمه ای نگویم تا متلک دیگری نشنوم بلکه حس خوب امشبم ته نکشد فعلا باید راضی باشم به شرایط به اینکه در ماشینم می نشیند و با من هم کلام می شود حال هر چند از روی اجبار و اکراه انگار هنوز خیلی مانده تا کفش های آهنی ام سائیده شوند.