«شنیدهاید میگویند توی خواب میدانستم دارم خواب میبینم، اما من توی کابوسم و میدانم که این زندگی من است.» اولکر زنی است منحصربهفرد و بسیار آشنا. زنی که از شوهرش خشونت دیده، اما در نبود گریزگاهی برای نجات، سالها این آزار را تحمل کرده است. اما درنهایت شبی از خانه بیرون میزند و دستآخر از بیپناهی به بیمارستانی پناه میبرد. او برای جاگیرشدن، شغلی هم در آنجا برای خودش دستوپا میکند: میشود همراه بیماران تنها و بیکس. اولکر باور دارد آن که میگرید یک درد دارد و آن که میخندد هزار درد، او از شوخطبعیاش بهعنوان مکانیسم دفاعی برای دوامآوردن کمک میگیرد.