از متن کتاب:
این ماجرا در مسیر شمال غربی رخ داد. در فندقستانی انبوه بر علفهای خوشبو دراز کشیده بودیم. جایگاه مخابراتچی ها کاملا استتار شده بود و آسمان که رنگ آبی آن در اثر هوای گرم و دم کرده بی رنگ به نظر می رسید، کاملا خالی بود. هوا بقدری داغ بود که انسان تقریبا می توانست صدای ترک خوردن برگها را بشنود. در نزدیکی ما یک لانه مورچه قرار داشت و ستوان ژابین هرازگاهی مورچه ای را از گونه اش به زیر می انداخت...