معمولاً سروصدای مریگلد قبل از خودش از راه میرسد و همیشه صدای خندهاش را میشود از دور شنید. در نظر مریگلد لزلی اصلاً عجیب و غیرطبیعی نبود که راجع به مسائل مهم و "جاولب" زندگیاش با گربهها حرف بزند یا دوستی صمیمی و نامرئی داشته باشد که خانهاش وسط باغ است! اما خانوادهاش امیدوارند با بزرگشدن دخترک خیالبافشان این خواب و خیالها هم از سرش بیفتد و او کمی عاقلتر شود. ولی چطور در دنیایی که پرنسسی از ناکجا سبز میشود، میتوان خیالات را پشت سر گذاشت و سر عقل آمد؟ یا در دنیایی که آدم را با مردهای اشتباه میگیرند! عجیب نیست که مریگلد نمیتواند به این راحتی این روزهای جادویی را پشت سر بگذارد.