اگزیستانسیالیسم از همان آغاز خود را فلسفۀ ابهام تعریف کرد. آریگفتن به خصلت تقلیلناپذیر ابهام بود که کییرکگور خود را در مقابل هگل قرار داد و براساس «ابهام» است که، در نسل خود ما، سارتر در هستی و نیستی انسان را بهصورتی بنیادین تعریف کرد؛ آن هستندهای که بودنش نبودن است، آن سوبژکتیویتهای که خود را فقط با حضور در جهان تحقق میبخشد، آن آزادی متعهد، آن تموج «برایـخود» که بلاواسطه معطوف به دیگران است. اما همچنین ادعا شده که اگزیستانسیالیسم فلسفۀ ابزورد و یأس است. فلسفهای که انسان را در دلشورهای سترون، در سوبژکتیویتهای تهی محصور میکند. اگزیستانسیالیسم از تجهیز انسان با هر اصلی برای انتخاب کردن ناتوان است؛ بگذار انسان هر آنچه خوش دارد انجام دهد؛ درهرحال بازی را باخته است.