راجع به کمپها شنیدم اولش باور نمیکردم، یعنی نمیتونستم باور کنم. بعدش یکی از دوستانم راجع به کورههای آدمسوزی، و بچههایی که آنها را مثل خمیر نان داخل این کورهها میگذاشتند به من گفت. دقیقا مثل یک نونوایی. نمیتونستم اینها رو از ذهنم پاک کنم. وقتی به یک قرص نان نگاه میکردم حالم بد میشد. خواب شب از چشمام رفته بود. بالاخره یک نامه به ویراستار «برلینر تاگبلات» نوشتم و پرسیدم که آیا اینها حقیقت دارن یا نه، فقط همین، یه نامه. اما اون هیچ وقت چاپ نشد. دو روز بعد توسط گشتاپو دستگیر شدم. اونا ازم پرسیدن که چرا اون نامه رو نوشتم. چرا سوال میپرسیدم. چرا در مسائلی که به من مربوط نبوده دخالت میکردم. من بهشون گفتم که این شغل منه. من یک آلمانیام و اگر واقعا آلمان اون کارها رو کرده باشه، خیلی هم به من ربط داره. میدونی بعدش چکار کردن؟ مجبورم کردن نامهام رو بخورم. آره درست شنیدی. اونا نامهام رو پاره کردن و مجبورم کردن تک تک تیکه هاشو ببلعم. نامهای که شامل مطالبی بود که با خشم بیان کرده بودم. نامهام شدیدا مزه خشکی و موندگی میداد. زمانی که از دهنم پرتش کردم بیرون اونا دوباره مجبورم کردن که ببلعمش. قصدشون این بود که بخورم و هضمش کنم و در نهایت دفعش کنم. میفهمی بله من گناهکارم بخاطر اینکه اینقدر صبر کردم تا دیر شد. برای اینکه به اونها اجازه دادم روز به روز مقتدرتر بشن. اونا میگن که این از نیروی خودشونه اما دروغه این نتیجه غفلت ماست.
دور باطل نمایشنامهای است که در آن از رویارویی زنی با یک زندانی سیاسی فراری میخوانیم، ماجرایی که در برلین در پایان جنگ جهانی دوم روایت میشود.