کلافگی از سراسر وجودش پیدا بود. معمولا هنگامی که وارد بحث های خیلی جدی می شد صدایش شروع به لرزه می کرد و دست هایش سرد شده و کمی می لرزید، از همه بدتر اینکه در بحث هایی که جنبه عاطفی پیدا می کرد اشک در چشمانش جمع شده گویی قصد دارد گریه کند. نام اصلی او «عابد» بود ولی از کودکی او را «عارف» صدا می کردند و همین قضیه عاملی شده بود که دوستان نزدیک و همکلاسی های او، همانند خانواده اش او را عارف صدا کنند. البته اینکه خود او نیز عارف را بیشتر از می پسندید در این قضیه بی تأثیر
نبود.
مدتی بود که بحث های سیاسی و اجتماعی در بیشتر مکان ها ورد زبان همگان بود، از آرایشگاه گرفته تا تاکسی ها و دانشگاه ها. هر کس دلایل خاص خود را داشت و جهت اثبات سخنان خود، تلفیقی از دروغ و واقعیت را به خورد دیگران می داد.