سوز سرما مثل چک محکمی به صورتم خورد و خواب را از سرم پراند. از پله های هواپیما که پایین آمدم احمد را دیدم به سرعت داشت به طرف اتوبوسی که منتظرمان بود می رفت.با سوت و اشاره ام برگشت و نزدیکم آمد. توی دل شب اشک جمع شده در چشم هایش برق می زد.گفتم «آماده ای؟ خودش را کمی مچاله کرد و لرزان گفت: «بی خیال سجادا خیلی سردهنشد بزنی زیرشا بریم؟ته که به ره ول نکندی بوریم.دو تا پشتک زدیم و خاکمان را بوسیدیم فکرش را نمی کردم بعد از دو ماه دوری، اولین کسی که قرار است بغل کنم وطنم باشد.