پرستو، دختر، آنها را به داخل بکش، آن کلماتی که بر لبانت مینشینند. آنها را در اعماق روحت حبس کن، پنهانشان کن تا زمانی که رشد کنند. دهانت را بر قدرت ببند، لعنت نکن، مراقبت نکن، تا زمانش. تو حرف نمیزنی و نمیگویی، بهشت یا جهنم را فرانمیخوانی. یاد خواهی گرفت و پیشرفت خواهی کرد. سکوت کن دختر. زنده بمان.
روزی که مادرم کشته شد، به پدرم گفت که دیگر حرف نخواهم زد و به او گفت اگر من بمیرم، او هم خواهد مرد. سپس پیشبینی کرد که پادشاه روحش را معامله خواهد کرد و پسرش را به آسمان میبازد.
پدرم ادعای تاجوتخت دارد و در سایه منتظر است تا همهی حرفهای مادرم محقق شود. او بهشدت میخواهد پادشاه شود و من فقط میخواهم آزاد باشم.
اما آزادی مستلزم فرار است و من اسیر نفرین مادرم و طمع پدرم هستم. من نمیتوانم صحبت کنم یا صدایی دربیاورم و نمیتوانم شمشیر به دست بگیرم یا پادشاهی را فریب دهم. در سرزمینی عاری از جادو، عشق ممکن است تنها جادوی باقی مانده باشد، و چه کسی میتواند عاشق باشد… یک پرنده؟