روی زمین زانوهایم را جمع کردم و هق هق گریستم. به عکس پدرم که از روی دیوار نگاهم می کرد، خیره ماندم. لب هایم تکان نا محسوسی خوردند و زمزمه وار گفتم:
بابا این دختر توست. دردونه تو. همون یاسمن که وقتی می خندید انگار دنیا رو بهت دادند، و هر وقت گریه می کرد صداتو بلند می کردی می گفتی کی دختر گل منو اذیت کرده؟ کی اشک یاسمن بابا رو در آورده؟ بغلم می کردی. نازم می کردی....