در شهر دورافتادهی گیبلویو، مردم شاد و مهربانی زندگی میکردند.
آنها روی دیوارهای دورتادور شهرشان نقاشی کشیده بودند
تا به کسانی که از دور و نزدیک به شهرشان میآمدند، خوشامد بگویند.
اما بیلیکوچولو فکر میکرد که این کار خیلی دردسر دارد.
آخر قدِ هیچکس به بالای این دیوارها نمیرسید...