روزى در جستوجوى نوع دیگرى از زندگى وارد سرتائو شدم.
قلبم را در سایهی درختى گذاشتم تا مضطرب در انتظار بازگشتم بماند و رفتم. بىآنکه در جایى توقف کنم راه پیمودم.
آفتاب پوست صورت و دستهایم را سوزاند. راههاى بسیاری پیمودم، راههایى پرگردوخاک، دراز، ساکت.
آن دو چیز را که به آنها زمان و مکان مىگویند از یاد بردم تا خود را در واقعیت فاصله گم کنم. جز فاصله چیز دیگرى نبود…
خستگى شدیدى بر جسمم غلبه کرد…
در این موقع بود که به انسانهاى بىرحم برخوردم. انسانهایى که قلبى وحشتناک در سینه دارند و این قلب حتی براى زندگى بسیار وحشتناکترى میتواند بتپد.
انسانهایى که نه رحمکردن به دیگران را مىشناسند، نه رحمکردن به خود را.
من سرگذشت این انسانها را دیدم، شنیدم، تجربه کردم. آنگاه غمگین بازگشتم و به جستوجوى قلبم رفتم که مضطرب در سایهی همان درخت منتظرم بود.
تصمیم گرفتم سرگذشت این انسانهاى بىرحم را روایت کنم. من با مرکب یا با خون نمىنویسم. تنها از عرق رنجها و خستگىهایم استفاده مىکنم، عرقى که با خاک راههاى سرگردانىام مخلوط شد. خاکى که از قدمهاى انسانهاى بىرحم، هنگام راهپیمودنِ خوابگردانهشان بهسوى ال دورادوى دوردستشان، به هوا برخاسته بود. خاکى که همه هستیم. چرا که همهچیز خاک است.
موز وحشی داستانی است که در منطقهای به همین نام در برزیل در معادن الماس میگذرد. در میان مردمی که برای پیدا کردن الماس به زمینهای منطقه هجوم آوردهاند و به هیچچیز و هیچکس رحم نمیکنند. آنگاه، از اعماق آن خشونت، داستانی بهغایت لطیف و عاطفی سر برمیآورد.