آقای محبوبی چشم به دهن آقای ریاحی دوخته بود و در میان حرفهای او گاهگاهی سرش را تکان میداد، اما حواسش به او نبود. حالا آقای ریاحی بعد از یک ساعتی که مدام حرف زده بود تازه به شرح حقوق گرفتنش از شرکت رسیده بود:«به آقای رئیس گفتم که با ماشین تصادف کردهم و بیست روزی بستری بودهم....»