ساکت به چشم های من زل زد لبخند از چهره اش محو نمی شد. نگاه عجیبی داشت؛ انگار نیروی هیپنوتیزم در نگاهش نهفته بود پس از مکث کوتاهی گفت: گمون نکنم تا حالا کتابی نوشته باشی که اندازه ی سرگذشت من جالب باشد
به چهره اش دقیق شدم تبسم کم رنگش چین و چروک پیشانی اش رفتار متین و مردانه اش همه و همه نشان از سرگذشت حیرت انگیز داشت با خودم گفتم این مرد کیه؟ باید توی چنته اش چه چیزهای عجیب غریبی باشه؟ باید چه سرگذشت جالبی داشته باشه؟»