صبح بود؛ فیلو، فیل کوچولوی خاکستری، مثل هر روز به تنهایی در جنگل راه افتاد. هوا آرام بود و جنگل پر از شور و نشاط. فیلو به خرگوش و سنجاب رسید که مشغول بازی «گرگم به هوا» بودند.
دلش خواست بگوید: «من هم میتوانم با شما بازی کنم؟ من هم این بازی را خیلی دوست دارم.» اما جرأت نکرد و ساکت ماند. مثل همیشه، حرفش را در دلش نگه داشت و به راهش ادامه داد. بعد به لاکپشت و خارپشت رسید که مشغول بازی قایمباشک بودند.
باز هم دلش خواست بگوید: «من هم میآیم با شما بازی کنم. من هم قایمباشک را خیلی دوست دارم.» اما باز هم ساکت ماند و چیزی نگفت.
مثل هر روز، تنها به تماشای بازی آنها ایستاد و سپس به راهش ادامه داد. سپس به کرگدن و زرافه رسید که در حال آببازی بودند. فیلو باز هم نتوانست از آنها بخواهد که به بازی دعوتش کنند. این بار هم ساکت ماند و فقط به آنها خیره شد.
آفتاب به آرامی روی صورتش تابید و کمکم خوابش گرفت. چشمهایش را بست و در همان حال، ناگهان احساس کرد بوی بدی به صورتش میخورد. با تعجب چشمهایش را باز کرد و دید یک روباه بزرگ کنارش ایستاده است. فیلو سریع خودش را عقب کشید، اما روباه با نگاهی مرموز به او نزدیکتر شد. حالا فیلو باید چه کار میکرد؟