زندگی من تا پیش از فرارسیدن او بینقص بود. نورا! زنی جوانتر و زیباتر از من که میخواهد با همسر سابقم ازدواج کند؛ عجب کلیشهای! از او متنفرم! از هردوشان متنفرم! همهچیز را از من گرفته: شوهرم را، زندگیام را، خانهام را. اما به او اجازه نمیدهم دختر زیبایم را از من بگیرد. این دیگر زیادهخواهی است. حالا دریافتهام که نورا تلاش میکند باردار شود اما این موضوع ذرهای به حل مشکلاتم کمک نمیکند. شاید حتی منجر به نابودشدن همهچیز و آشکار شدن پنهانیترین و شومترین رازم گردد. هرگز اجازهی چنین چیزی را نخواهم داد؛ به هر قیمتی که باشد.