خیرهخیره نگاهم کرد. لرزیدم، نه از ترس، از حالت عجیبی که بازهم در وجودم جریان میگرفت. تپش قلبم نامنظم شده بود. نگاهم که میکرد، ته دلم خالی میشد مثل این که چیزی درون سینهام فرو میریخت. بدنم یخ کرده بود، اما از درون گر گرفته بودم. تضاد بین بیرون و درونم هر لحظه شدت میگرفت. انگار سلولهای بدنم در حال از هم پاشیدن بودند. او کنارم بود و مرا مینگریست و مغزم با تمام قدرت در حال تحلیل حالت نگاه و لحن کلامش بود طوری که صدای درون مغزم هر لحظه بلند و بلندتر میشد. آنقدر که نمیتوانستم پژواک ذهنیام را خاموش کنم.