من هیچکدام از اینها را نخواستم. من نخواستم که قهرمان باشم. اما میدانید وقتی گردبادی تمام زندگیتان را درمینوردد، با خود میبردتان، چارهای جز ادامهدادن ندارید. البته من کتابها را خواندهام و فیلمها را دیدهام. آهنگ رنگینکمان و پرندههای آبی شاد را میشناسم. اما هرگز انتظار نداشتم که اُز اینطور به نظر برسد. جایی که به جادوگران خوب نمیتوان اعتماد کرد، جادوگران شریر ممکن است آدمهای خوبی باشند و میمونهای بالدار را میتوان بهدلیل شورش اعدام کرد. هنوز جاده آجری زردرنگی وجود دارد… اما حتی آن هم درحال فروریختن است. چه اتفاقی افتاد؟ دوروتی. آنها میگویند که او راهی برای بازگشت به اُز پیدا کرده است. میگویند او قدرت را به دست گرفته و قدرت او را تسخیر کرده است. حالا هیچکس در امان نیست… نام من امی گوم است و من دختری دیگر از کانزاس هستم. من توسط محفل انقلابی شروران استخدام شدهام. من برای مبارزه آموزش دیدهام. و… من یک ماموریت دارم…