نخستینبار در دهسالگی به مدرسه رفتم. تا آن زمان معلم خصوصی داشتم، مخصوصاً برای زبانهای خارجی. این هم به دلیل علاقه و استعداد خودم بود و هم به دلیل اینکه برای مادربزرگم انسانگراییِ زبانمحور شاهراه آموزش به شمار میآمد.
فراوانی زبانهای بشری و تنوع شگفتانگیزشان که نور سفید زبان انسان همزمان خود را در آنها می شکند و حفظ میکند در کودکی برای من مشکلساز بود. این موضوع همواره چیزهای تازهای به من میآموخت و همین چیزهای تازه هربار مرا ناآرام میساخت. بارها یک واژه یا ساختمان واژگانی را از زبانی تا زبان دیگر دنبال کردم و آنجا یافتمش، اما هربار چیزی به ناچار جا میماند؛ چیزی که گویی تنها در یک زبان وجود داشت. صحبت تنها بر سر «ظرافتهای معنایی» نبود. من گفتوگوهای دوزبانهای را میان یک آلمانی زبان و یک فرانسوی زبان و بعدها میان یک عبری زبان و یکی از اهالی روم باستان در ذهنم میساختم و هربار در میانهٔ مسیر، گاهی با قلبی که داشت از جا کنده میشد، میتوانستم تنش میان آن دو را حس کنم؛ میان چیزی که یکی از آن دو گفته بود و چیزی که دیگری با ذهنیت زبانی متفاوت برداشت کرده بود. این موضوع تأثیر عمیقی بر من گذاشت و در طول زندگی طولانیام همواره برایم روشنتر شد.