پسرک این داستان وارد راهی شده است. راهی قدیمی که قبل از او کسان دیگری در آن پا گذاشتهاند. این راه معمولاً ساده و بیدردسر و صاف است. راه او را به تپههای کم شیب و سرسبز میبرد که در آن درختان سر به فلک کشیده سایه انداختهاند و با هر نسیمی در هوا تاپ میخورند.
پسرک به راهش ادامه میدهد و بهجایی میرسد که پوشیده از گلهای رنگارنگ است و آفتاب گرم بر آنها میتابد. بعد راه کمی سخت میشود. سر راهش چند مانع وجود دارد که باید بر آنها غلبه کند. کمی جلوتر بهجایی میرسد که ظاهر ترسناکی دارد. اینجا جنگلی ترسناک و رازآلود است و امکان دارد گم شود. اما هر جور هست میگذرد. حالا راه شیبدار است و حرکت در آن سخت. کمی جلوتر باید از رودخانهی خروشانی عبور کند. اینجا دیگر حرکت خطرناک میشود. آیا باید به راهش ادامه دهد یا برگردد. پسرک چه تصمیمی میگیرد؟ …