پیمان و آزاده تصمیم میگیرند برای سفر به دل کویر بزنند، هیچکدام از مشکلات دیگری خبر ندارند و نمیدانند چه حسوحالی وادارشان کرده تن به این سفر بدهند. این سفر کویر برایشان تعیین میکند که چه باشند و چه بکنند. جغرافیای کویر مثل کوره خودِ خالص آنها را بیرون میکشد؛ درد و رنجش برای آنها میماند و درخششش برای ما که شرحش را میخوانیم. مولود قضات در سومین رمانش داستانی جادهای و خارقعادت را آغاز کرده است. او از واقعگرایی زندگی شهری فاصله گرفته و فضاها و آدمهای تازهو عجیبی را روایت میکند. در طول داستان میبینیم که آدمها، چه شهری باشند چه روستایی، سنتی باشند یا مدرن، در بنیانهای احساس و زندگی تفاوتی ندارند و بیشتر از اینکه متفاوت باشند شبیهند. این شباهت در عین تضاد و تضاد در عین شباهت آنها را گیجوگم میکند و در نهایت از چهار شخصیت اصلی آدمهای دیگری میسازد.