کف سنگر دراز کشیدم و به آسمان بالای سرم نگاه کردم. همان موقع فکرم رفت سمت کبوتری که لانهاش همان اطراف بود و گاه و بیگاه میدیدیمش.
برایم عجیب بود که بین آن همه تیر و توپ، چرا نرفته جایی که خانهای باشد، گل و گیاهی باشد تا آدم ببیند!
عجیب بود که صاف آمده وسط میدان جنگ و توی دل این دشت سوخته و ویران لانه ساخته! بعد به سربازی فکر کردم که بدون کلاه آهنی، مینشست توی سنگر مقابلمان در آن سوی تپهها.
هوا گرم بود و از آسمان انگار آتش میبارید. برای لحظهای خنکیِ دلچسب و نمور هشتی خانهمان یادم آمد.
اگر توی روستا بودم و هوا آنهمه داغ میشد، هر کجا بودم سریع خودم را میرساندم به هشتی و از بوی نم و هوای خنکش لذت میبردم.
قلوهسنگهای کف سنگر مهرههای پشتم را بدجوری به درد آورده بود. بلند شدم و نشستم.
حمید داشت با دوربین دشمن را میپایید. تپهای که روی آن، در پناه سنگر نشسته بودیم، سنگر دیدهبانی بود. آخرین سنگر خودی و نزدیکترین سنگر به خط دشمن.