خانوادۀ آنها در جزیره همیشه کوچک بود و بهظاهر کوچکتر هم میشد، آب میرفت، اعضا برای تشکیل خانواده به یکدیگر روی میآوردند، و آنقدر تعدادشان کم بود که همزمان بیشتر از یک نسبت خویشاوندی باهم داشتند. خانواده متراکم میشد، فرومیپاشید، رفتهرفته کمشمارتر میشد، سنگینتر و چگالتر، تا اینکه آخرین زن برمیخاست، در ظلمت و کاملاً فشرده در خودش، خودش را به دنیا میآورد، او مادر خودش بود، دختر و خواهر خودش، همه در بدن او بودند، در بدنی که بهطرزی غیرممکن منقبض بود و محزون، کرخت بود و درخودپیچیده، برای همین وقتی دراز کشید تا بمیرد، هیچکس نیازی ندید دفنش کند. او فقط در زمین فرورفت، مانند سنگ آسیابی که در آب گلماسهگرفته غرق شود.
«نثر شجاعانه و شاعرانۀ آن بهشت دیگر آرمانشهری چندنژادی را پیش رویمان میگذارد که زمانی رونقی داشته و حالا در زمانۀ همدستیِ مخوف نژادپرستی و علم، چیزی به پایان حیاتش نمانده است. در حکایت ساکنان جزیرۀ سیب... بهناچار با ماهیت مبهم شفقت، محدودیتهای رواداری و معنای واقعی نجات مواجه میشویم. رمانی است درخشان و تأملبرانگیز.»
― اِسی اِدوگیان