صبح لعنتی با سه ضربه متوالی به در باغ شروع شد. شدت کوبش به قدری بود که صدا کل باغ را پر کرد، و من که داشتم تخم خربزه پاک می کردم تا همراه برگ پوسیده چنار جای بخور جن بسوزانم، از جا پریدم؛ «لعنت به ذاتت نارنجی واسه چندرغاز ماهیانه که این جوری مشت نمی زنن به در».