هیچچیزی نخواهد توانست جلوی میلی پرایس هفدهساله را برای رسیدن به آرزویش که بازی در تئاترهای موزیکال برادوی هست بگیرد. نه مخالفت پدر دوستداشتنی ولی بهشدت درونگرایش که به تنهایی او را بزرگ کرده؛ و نه پسر همکلاسیِ رو مخی که رقیب و مزاحمش در مدرسه است و مدام جلوی پایش سنگ میاندازد و نه احساسات شدید خودش که بعضی وقتها دیوانهکننده میشوند… با پذیرش پیش از موقع در کالج تئاتر موزیکال، به یک قدمی رسیدن به رویایش میرسد ولی مشکل اینجاست که بابت سن کمش، برای ورود به کالج به اجازهی والدین نیاز دارد. اما پدرش بهشدت با رفتنش به کالجی در آن سر کشور مخالفت میکند. در این بین دست سرنوشت قسمتی از گذشتهی پدرش را برایش فاش میکند، همان قسمتی که مربوط به مادرش و سال تولد امیلی میشود. موضوعی که پدرش هیچگاه درموردش حرف نمیزند. حالا میلی میداند باید چه کند. باید مادرش را پیدا کرده و اجازهی رفتن به کالج را از او بگیرد. کنکاش بیشتر در گذشتهی پدرش به شناسایی سه زن منجر میشود که هرکدام میتوانند مادرش باشند… ولی کدامشان؟ چون برای ثبتنام در کالج فقط تعطیلات تابستان را مهلت دارد، تصمیم میگیرد بهشکل ناشناس وارد زندگی این سه زن شده و مادر واقعیاش را شناسایی کند. اما چگونه میتوان بخش جدیدی را به زندگی خود وارد کرد و انتظار داشت که با زندگی قبلی هماهنگ شود، بدون آنکه ردی از خود به جای بگذارد؟ چرا هرگاه بهدنبال گذشته میگردیم، گویی به همان چیزی که همیشه داشتهایم باز میگردیم؟