کلود لانتیه جوانی است نقاش، با استعدادی شگرف و ساکن پاریس. توانایی او در نقاشی و ایجاد سبکی نو، توجه و تحسین همنسلانش را برمیانگیزد؛ تا بدانجا که گروه دوستداران هنرهای تجسمی، او را بهعنوان سردمدار جنبش امپرسیونیسم برمیگزینند. سنتگرایان اما با آنها درمیافتند و تحقیرشان میکنند. در این بین، کلود دل به دختری میبازد شهرستانی، سادهدل و بیپیرایه. عشقورزی میان ایندو، فرازوفرودهای جذابی دارد و زورق زندگی کلود را به سواحلی میبرد ناآشنا و دستنخورده. همهنگام، امیل زولا در قالب شخصیتی بهنام ساندوز که چندی است مفتون داستاننویسی شده بر آن میشود تا شرح زندگانی این نقاش و دوستان صاحبسبکش را، در چارچوب رمان تحریر کند. اما دست توانمند روزگار، طرحی دیگر برای کلود رقم زده و این سرخوشی و دلدادگی گرفتار هزارتویی میشود سرشار از خیانتها و ستارهسوختگی.